تنها چیزی که برایش اهمیت داشت این بود که من ستاره بودم. همان کسی بودم که آرزویش را داشت، همان که وقتی در آن رستوران کوچک کار میکرد، نقشه به دست آوردنش را میکشید. در این فکر نبود که مرا دوست دارد یا نه. اما بیست و هفت سال زناشویی میتواند تاثیر عجیبی داشته باشد. بسیاری از زوجها با عشق شروع میکنند، بعد از همدیگر خسته میشوند و عاقبت کارشان به بیزاری میکشد. اما بعضی وقتها کار برعکس میشود. رفتهرفته لیندی عاشق من شد. اول جرات باور کردنش را نداشتم، ولی مدتی دیگر که گذشت، نتوانستم باور دیگهای داشته باشم. لمس کوتاه شانهاش وقتی از سر میز بلند میشدیم، لبخند کوچک عجیبی از آن سوی اتاق، وقتی لبخند زدن دلیلی نداشت. گمان میکنم خودش هم غافلگیر شده بود، اما پیش آمده بود.