کیانوش وارد کتابخانه کوچکاش شد. به سوی کتاب سفر اسرار آمیز شتافت. و در اتاق را بست و پنجره را باز کرد. ذوق کرد، خندید و خرناسه کشید. لامپ را روشن کرد. گوشه اتاق نشت و زانو را با کتاب بغل گرفت و کز کرد. به پرده زل زد که آبستن شده بود و از درد به خود میپیچید. چشمهایش سنگین شد، نگاهش را پایین انداخت و به کتاب نگاه کرد و گفت: ((یه کاری بکن، من فقط تو رو دارم)).