شیری در جنگل در حال استراحت بود. موشی جلویش ظاهر شد. موش دستپاچه شد و به طرف شیر رفت و شیر او را گرفت. موش فریاد زد: «من را رها کن، قول میدهم روزی به شما کمک کنم.» شیر تعجب کرد چگونه این موش کوچک میتواند به او کمک کند. در هر صورت او را آزاد کرد. چند روز بعد، شیر در دام شکارچی گرفتار شد و نمیتوانست خود را آزاد کند. او مدام نعره میکشید. موش صدای نعره را شنید و با دندانهایش تور را پاره کرد و شیر آزاد شد. موش گفت: «یادت هست گفتم روزی به شما کمک خواهم کرد؟ تو آن وقت خندیدی، حالا دیدی که موش میتواند به شیر کمک کند.»