حفرهای در آینه
قطار به پیچ میرسد. سیا از پیچ بیرون میپرد. نگاهها خیره او میشود. روی یکی از صندلیهای خالی میپرد، کنار دخترکی شش هفت ساله. نفسی تازه میکند، میگوید: (دیدی چی شد؟ ... منو جا گذاشته بودن.)
(کی؟)
(خیلیا.تو میترسی؟)
(از چی؟)
(من.)