آسمون بیقرار پاییز که سنگینی سوز دلش رو با قطرههای زلال بارون سبک میکرد این دفعه هم خودشو همراه و همدل چشای عاشق اون کرد و بارید... جلو رفتم، دستش رو از روی صورتش کنار کشیدم. مژههای بلندش از نم اشک مرطوب شده بود. خودش رو کنترل کرد و لبخندی زد و گفت: - بگو که برام میمونی! فقط تونستم با بغض گلو و اشک چشام جوابش رو بدم اما دل بیقرار اون اینطور آروم نمیشد. به آسمون نگاه کردم، خیلی سعی کردم، خیلی سعی کردم صدام نلرزه، نمیدونم موفق شدم یا نه. اما فقط تونستم بگم: بیا بریم...