وقتی درب را باز کردم تکان نخورد. همانطور با بلوز روی تخت دراز کشیده بود. پنجرههای کرکرهای نیمهباز بود و سایه روشن ملایمی از لابهلای آن داخل اتاق میشد. کنار مری روی تخت نشستم. به سکون دردش، به سکوت چشم دوختم. چیزی غریب در چشمانش بود؛ تمایلی که کمکم جان میگرفت. او را دوست داشتم و میدانستم که نمیتوانم کاری برایش انجام دهم. میدانستم که حالا دوست داشتن ناممکن است، جستجوی آن هم همینطور. او نیز به خوبی من این را میدانست که حالا نمیتوانیم یکدیگر را دوست داشته باشیم.