ناز بانو روی شاخه درختی که نزدیک به دیوار باغ بود ایستاده و چشم به بالای کوچه دوخت. سواری از دور میآمد و هر دم با نزدیک شدن سوار، قلب او به تپش دیوانهواری میافتاد!