عیسی بلند شد نشست و بالا تنهاش کمی بالاتر از قبر قرار گرفت. از دور به نظر میرسید که شکم توی زمین دفن شده. بعد دست چپش را به لبه قبر تکیه داد و بلند شد. توی قبر ایستاد و با ناراحتی به دست چپش نگاه کرد. وقتی بلند میشد، دستکش، که تازه رفو شده بود، باز از انگشت وسط پاره شد. نوک انگشت سرخ یخزدهاش از آن بیرون زد. عیسی به دستکش نگاه کرد و غمگین شد. توی قبری که آنقدرها گود نبود، ایستاده بود. بخار گرم دهانش را به انگشت یخزده لختش دمید و آهسته گفت: من دیگه همکاری نمیکنم.