پس آذر رفته. کی رفته؟ کی اثاث برده که من نفهمیدم؟ پس دیگر دستم به او نمیرسد. خوب نرسد. اصلا چه کار با او داشتم؟ گیرم، همه ناسزاهای عالم را نثارش میکردم، چه نفعی به حال من داشت؟ او که کار خودش را کرده بود. او که یونس را از من جدا کرده بود. ناسزاهای من به او، یونس را به من برمیگرداند؟ زندگیم را نجات میداد؟ همان بهتر که هیچوقت نبینمش.