حالا دیگه شب تو خواب همش اونو میدیدم که با موهای بلند سیاهش کنار من نشسته بود و میخندید. صبحها وقت وضو، عکس اونو تو حوض میدیدم و شبا انگار که از پشت ماه با من قایم موشک میکرد. بعد کمکم روزا هم جلو چشمم میاومد. غذام کم شده بود، رنگم زرد میشد. ننه از حالم ترسید و آن قدر پرس و جو کرد تا قضیه رو فهمید.