دستش را گزرفتم. خواست بکشد، گفتم: (یک لحظه...) دستش را باز کردم، خودکارم را از جیبم در آوردم. شماره تلفن تازهام را کف دستش نوشتم. وقتی مینوشتم دست چپم که زیر دستش بود میلرزید و باران انگار وی شمارهها میدوید. ( ننویس... خواهش میکنم!) و خندید. گفتم: (چرا؟) دوباره خندید: (آخه اگه بنویسی بهت زنگ میزنم.) (خب؟) (آخه من نباید بهت زنگ بزنم.) گفتم: (نزن!) گفت: (پس اقلا شماره رو اشتباهی بنویس.) (خداحافظ!) و رفتم. با صدایش برگشتم. ایستاده بود زیر باران: (پاکش میکنم. زنگ نمیزنم.)