هر کس که داستان پیرمردی که داستانهای عاشقانه میخواند از لوئیز سپولودا را خوانده باشد، میتواند دوباره فریاد خشم و نفرت، ولی جلب کنند طبیعت زخمخورده و ندای توجه دهنده اعتراض بر ضد یک دیوانگی محض و جنونی کور را بشنود که حتا انسانها هم قربانی آن هستند. این داستان هم، به گونه داستان پیشین او ضرورت مسایل روز و حواشی تصوری داستان را کسب مینماید. در این داستان ببرک در میان نیست، بلکه نهنگها، بالنها و پرندگان دریایی به همان اندازه افسانهای و به همان میزان در معرض شکار و تهاجم و نابودیاند، دیگر نه جنگلهای آمازون، بلکه دریاهای پر خطر، سواحل بریده و تکه شده، آسمان سرد و شیری رنگ دنیای آخر دنیا، این بخش از دورترین نقاط کره زمین با وسعت بیپایان خود، ناوهای افسانهای خود و کاپیتانهای رام نشدنیاش، به طور ضمنی به مکان فاجعه تبدیل میشوند.