امروز شنبه سیزده فروردین است. از صبح تا به حال که چهار بعد از ظهر باشد، نور آفتاب دو بار، برای چند دقیقه به برلین رسید. هوا کمی سرد است. زنم رفته سرکار، دخترم رفته است به جشن تولد دوستش. فرشید و زنش همین چند دقیقه پیش با دوستانی قرار گذاشتهاند که بروند بیرون، تا به قولی هم سیزدهشان را به در کرده باشند و هم هوایی خورده باشند. گفتهاند: حالا که هوا خوب است، میخواهیم بزنیم بیرون. زن مهرداد میگوید، مهرداد رفته است آخن، تا ماشینی را که برای دوستی خریده است، برایش ببرد آنجا. فردا شب منزل است. از من ممنون میشود که تلفن زدهام. ایوب یا در منزل نیست، یا چون دارد کار میکند، تلفنش را قطع کرده است....