... باید پدر را تکان میدادم ولی دستم توانش را نداشت. نمیتوانستم. انگار بخواهم همه سنگینی دنیا را تکان بدهم. پدر آرام دراز کشیده بود توی آن گودال تنگ و من باید تکانش میدادم. ولی نمیتوانستم. آخوند از خواندن ایستاده بود و من نشسته بودم توی قبر و گریه میکردم. دو نفر بازوانم را چسبیدند و بیرونم آوردند. از پشت لایه زلال آبی که جلو چشمانم را گرفته بود، احمد و پدرش را دیدم. من را همانجا کنار قبر گذاشتند. عمو از کنارم گذشت و آرام داخل قبر شد. خم شد روی پدر و آخوند لبانش را تر کرد و دوباره با لحنی سوزناک خواند...