گفتمش: تو کیستی؟ گفتا: عشق! گفتم: چیستی؟ گفت: آتش و خاکستر. تاریکی و نور. درد و درمان. گفتم: به چه کار آیی؟ جواب داد: بسوزانم و خاکستر کنم. سپس به تاریکی ببرم و نور دهم. درد دهم و درمان کنم. گفتم: باید از تو ترسید؟ خندید و گفت: آری باید از من ترسید. گفتم: اگر به دل راه پیدا کنی چه؟ گفت: دیگر نمیشود کاری کرد در آن صورت مبتلا شدی....