آقای خ فکرکرد:" دیگر نمیخواهم روزنامه بخوانم." آقای خ سر میز صبحانه، در حالی که کره را روی نان تست میمالید، زیر لب به همسرش گفت:" دیگر نمیخواهم روزنامه بخوانم." به این چنین شد که دکة روزنامهفروشی آن طرف خیابان، که سیگار هم داشت، از آن به بعد به آقای خ فقط سیگار فروخت. در حقیقت آقای خ نمیخواست از اخبار آگاه شود و این را وقتی میفهمیم که بدانیم همان روز صبح، در جواب صاحب دکة روزنامهفروشی که بستة سیگار را جلوی پیشخوان گذاشت و از او پرسید:" چرا دیگر نمیخواهید روزنامه بخوانید؟" گفت:" دیگر نمیخواهم اخبار را بدانم."