خاک سختتر شده سنگینتر از آن است که باید باشد و جابهجا کردنش آدم را خسته میکند... وسط حیاط ورودی گیاهکی از دل بتون سربرآورده. دوربینش را که یک لیسای کوچک است، در میآورد و از گل عکس میگیرد... حال که هوا تاریک شده بود، نویسنده بزرگ لئوتالستوی، به کمک دخترش رخت سفر درآورده و لباس خواب تمیزی برتن کرده بود، موها و ریشهایش شانه شده و در تختخواب آرمیده بود... مردم خواهند گفت که زنم را ترک کردم و گمان میکنم که واقعیت این است که ترکش کردم اما آیا عمدی در کار بوده است؟... میلنا، چینهای دامنش را صاف کرد و از پنجره بیرون را نگریست. فکر کرد همینطور مینشیند تا آرون به او توجه کند. سالیان سال، شیوهاش مجذوب کن و محل نگذار بود... بچه رو با این داستانهای وحشتناک عذاب نده. شب خوابش نمیره...