من و آبجی و بابا و مامان، با یک بیبی با صفا توی یک خانه به قد یک بوم کوچک و سفید نقاشی کنار هم زندگی که نه، صفا میکنیم. یک گوشه این تابلو هم یک قفس است با یک قناری خوشگل و سبز که یک دم آرام و قرار ندارد. قناری جفت و همدم و رفیق بیبی شده. با این که بیبی، در قفس قناریاش را چفت نمیزند و پرهایش را نمیچیند، اما شده عینهو کفتر جلد بیبی و یکریز برایش چهچه میزند و آواز میخواند. وای که بیبی چه حالی میکند از صدای او، این را از لپهای گلانداخته و چشمهای تنگ و ریز شدهاش که وقت خنده صورتش را بامزهتر میکند، میفهمم.