داخل خانه شدم. رنگ صورتم به وضوح پریده بود. همه با نگرانی نگاهم میکردند. از دیدن لیلا و مینا خانوم خجالت میکشیدم. رامین نگاهی به صورتم انداخت و با ناراحتی گفت: خودت باعث شدی همه درباره تو فکرهای ناجور بکنند...