روزی روزگاری آقا و خانم موش صحرایی نگران ازدواج دختر عزیزشان بودند. آنها میخواستند دخترشان با مرد محترمی ازدواج کند. فکر میکردند آقای خورشید بالاترین مقام را دارد و بهترین فرد برای داماد شدن است. به همین دلیل آقای موش به آقای خورشید پیشنهاد کرد که با دخترش ازدواج کند. اما آقای خورشید در حالی که لبخند میزد، گفت دوست عزیز من آقای ابر را به شما معرفی میکنم. او قویتر از من است و میتواند جلوی تابیدن مرا بگیرد.