اوایل از ترس و خجالتی که میکشید دیگر از خانه بیرون نمیآمد تا اینکه باز او را برای خرید چیزی بیرون میفرستادند، اما این بار هم که بیرون میآمد باز با نگاههای معصومانهای روبرو میشد که ساعتها در سر کوچه انتظارش را میکشید. دلش خیلی زود برای این نگاهها سوخت. در خود اشتیاقی را حس کرد که از آن میترسید. دیگر نمیتوانست چشم از نگاهها بدزدد. از خرید که بر میگشت تند و هنوز خجالتزده سر بنبست میآمد. جوری میایستاد که از سر کوچه گوشه دامن یا جورابش پیدا باشد.