شهاب با فریاد یک آجودان رویش را به سمت آسمان برگرداند. همه سربازها به یک نقطه از آسمان با وحشت خیره شده بودند. شهاب چشمانش را تنگ کرد تا شاید چیزی را که آنها میدیدند، ببیند. سرانجام آن را دید و از وحشت نفسش بند آمد. یک توده عظیم از سربازان تاریکی در فضا پیش میآمد. تعداد آنها آنقدر زیاد بود که شهاب مطمئن بود یک چهارم آنها هم برای نابودی کل کریت کافی است. به نظر میرسید با پاهای قدرتمندشان ارتش کوچک آنها را در هم میشکنند... آن قدر استوار در فضا پیش میآمدند که بدن شهاب لرزید. صدای آستیاک را شنید که زیر لب میگفت: خدای من...