آن روز با تمام جزئیاتش یادم مانده: یکی از روزهای گرم تابستان، برای خنک شدن، لای برگهای ضخیم درخت فندق نشسته بودیم که یکدفعه به خالده گفتم:" زن من میشی؟" خالده از درخت پایین آمد، زد زیر گریه و به طرف خانهشان دوید. بعد دیدم خاله سونا با جیغ و داد پیش پدرم آمد:" بچه پررو، موش نشده، میخواهد ته کیسه را سوراخ کند!"