مت فریمن همیشه میدانست با بقیه فرق دارد. با رویاها شروع شد. بعد نوبت به قتلها رسید. پلیس بعد از بازداشت مت فریمن او را به مزرعهای در یور کشایر فرستاد تا تحت سرپرستی یک خانم مسن قرار بگیرد. طولی نکشید که مت حس کرد سرپرست او یک آدم عادی نیست: بقیه مردم دهکده هم عادی نبودند. بعد مت از وجود پیشینیان با خبر شد و فهمید به چه دلایلی با دیگران فرق دارد. اما هیچکس حرفهایش را باور نمیکرد؛ هیچکس نمیتوانست به او کمک کند. چیزی را نمیشود اثبات کرد. منطقی در کار نیست. فقط یک دروازه وجود دارد... دروازه کلاغ.