اراگون تا به حال در زندگیاش، از دیدن کسی، آنقدر خوشحال نشده بود. یک نگاه به عطار میانداخت و نگاه دیگری به شکافهای روی تخم، که هر لحظه بزرگتر میشدند. چیزی نمانده بود که رازک از درون تخم بیرون بیاید، چرا که لحظه به لحظه با شدت بیشتری به پوسته تخم ضربه میزد.