تنه درختها تکان میخورد و آفتابگردانها از زور چندین روزه طوفان شکست و در بعد از ظهر یکی از همان روزها کهر وحشی شد. وحشی! از بالای تپه که رهایم کرد، احساس کردم بدنم خرد شد. او میدوید و دورتر میرفت. خون لابهلای خطوط دستانم نشسته بود. خطها پر رنگ شده بودند؛ خطهایی که به سمت پایین سرازیر شده بود. خط خورشید گم شده بود بین خطوط دیگر. باران خونها را میشست و پای من در مرزهای تاباک میلغزید. تمام روزهای خوش بهار و تابستان هدر شد! کهر! چه آن روزها که در زیر دستهایم آرام و رام بودی و چه آن زمان که پر خروش و وحشی شدی، من با تو بودم. به شدت. اما با تو جز...