خوابش میآمد. سرش رار وی سنگی گذاشت و به دریا خیره شد. گذاشت تا دریا نگاه خوابآلودش را با خود ببرد. به اعماق وجودش، به عمیقترین نقطه دریا. خورشید که طلوع کرد، اولین نگاههایش را به ردپاهایی دوخت که به سمت دریا رفته بود. موجها آرام به روی هم میلغزیدند.