از زمانی که یادم میآید عاشق این بودم که بایستم و آدمهایی را که در خیابان رفت و آمد میکنند، نگاه کنم، این عادت را از عمهام به ارث بردهام، وقتی که من چهارده ساله بودم،با ماشین تصادف کرد و دیگر هیچ وقت نتوانست راه برود. از همان موقع همیشه او را دیدهام که روی صندلی چرخدارش روی ایوان مینشست و آدمهایی که در خیابان رفت و آمد میکردند، نگاه میکرد. هر روز به مرکز شهر میرفتم و آدمها را نگاه میکردم. میخواستم بدانم چه میکنند، و به کجا میروند.