مه بانگ با نیروی عشق درخشید، خروشید، پریشان شد، سرید و میانهی راه آفرید، آفرید و آفرید تا باز عشق رنگ دل گرفت و... این چنین بود که آبراهه رگ شد تا مدیترانه را به سرخی جنوبگان پیوند دهد، کوه تراشیده شد تا شیرین دلرباتر بنماید، دیوار چیده و برچیده شد تا هر دو سوی آن سراب خوشبختی را مزمزه کنند. سراب، این پهنهی لرزان دست نیافتنی! عشق که شکفته شود رویا پردهی پندار را میشکافد و با مرگ خود خواسته پنجه در پنجهی دنیای بیرون میاندارد. جانمایهی این داستان تاریخی نیز جویباری از دریای عشق است، لویی فلورانساک اشرافزادهیی عاشق که در جوانی از زندان باستیل گریخته در آمریکا همگام لافایت و واشنگتن میشود و سرانجام عشق را در هیبت فرزندی از قبیلهی، هورنهای کانادا به فرانسه میکشاند و تلنگری میشود بر دل دلباختگان سرزمین گل، از روبسپییر و دانتون و دمولن گرفته تا برادر زادهاش ایزابل که او نیز بهای گرفتاری عشق را تا پای جان میپردازد، چرا که عشق پیشکشی نداشتههای آدمیست به آدمی!