.... راننده قطار میدانست همیشه کنار تخته سنگ، جوانی او را بدرقه میکند؛ قطار نفسزنان سربالایی را بالا میآمد، راننده وقتی روبهروی تختهسنگ رسید، مرتضی را دید. با لبخند دو بار صدای سوت قطار را درآورد، در این هنگام مرتضی هم برای او دست تکان داد، سپس قطار خیلی آرام راه خود را طی کرد. ناگهان مرتضی با صحنه غیر منتظرهای روبهرو شد. دو مرد را دید که از داخل قطار صندوقی را پایین انداختند. بعد هم خودشان از داخل قطار بیرون پریدند، با زحمت زیاد و به کمک دیلمی اهرم مانند، صندوق را داخل رودخانه انداختند و به سرعت از انتهای قطار سوار واگن دیگر شدند.....