برخی اوقات پس از ساعتها فکر کردن، خیال میکردم که بر ترس خود غلبه کردهام: خوب من میمیرم! همه چیز پایان میپذیرد! هیچ چیزی در این دنیا خیلی خوب و راحت نیست. در آن زمان کاملا خوشحال بودم و مرگ را در مقابلم میدیدم. ولی ناگهان سرگیجه گرفتم مثل این بود که دستی غولآسا من را در بالای یک گرداب سیاه نگه داشته بود، این همان تصویر مرگ بود. یکدفعه به خودم آمدم نفس ملایمی روی صورتم حس کردم، کسی دستانم را گرفته بود و با لکنت زبان میگفت: خدای من! خدای من! او مرده. حس اضطراب سینهام را میفشرد و مرگ خیلی دردناک و نفرتانگیز در مقابلم ظاهر شد.