چه خوب است وقتی آخرین سیگار یک محکوم به مرگ رو به اتمام است، تنها سمفونی مرگ به گوش نرسد بلکه حس مسافری باشد سوار بر قطار 6:30 که به سوی خوشبختی میرود و تنها نیم ساعت قبل از قطار 6:30، هنگام مرور گذشته، حضور عشق را در لحظهلحظههای سپری شده احساس کند. شاید یک فکر منحرف بگوید که این مسافر، در این دو دقیقه و سی ثانیه سعی دارد با آخرین تانگوی کلمات، فریاد عاشقی سر دهد در حالی که پشیمان خواهد شد، اما آنهایی که روزی به گمان عاشقی دل به هم بستند، غافل از اینکه جایی در همین حوالی، تنها در جوی عاشقی افتادند، سالها مانند دانه شنی در کویر سرگردان ماندند و در حسرت و آرزو سوختند. ولی این بینام میگوید: شاید جوان باشم و ناپخته اما، همچون پیرمردی در دریا، به ساحل ماندگاری رسیدهام که حتی مرگ هم برای آن پایانی نیست. فقط عشق و دیگر هیچ... مجموعه سه نقطه روایتهایی است از نگاه جوان امروز به عشق و منظرهای متفاوت آن.