نور منورها توی گودال آب، پرپر زد. دوشکای سمت چپ باز هم شلیک کرد. قاسم گفت: همین جا بذارم زمین. جوابش را ندادم. کشیدمش روی زمین. اسلحهاش مانده بود زیر تنهاش. وقتی رسیدیم توی سنگر، قاسم هنوز جان داشت. دوشکای بالای نهر، تا صبح آتش کرد. توی معبر مانده بود. حبیب با چشمهایی که نداشت، معبر را پاک کرد. تا نزدیکای خورشیدیها و روی یک مین منور خوابید. آفتاب که بالا آمد، امدادگرها رفتند توی معبر و دست خالی باز آمدند. منور که خاموش شد، حبیب رفت توی معبر، دو چشم براق توی تاریکی دشت برق زد. مثل دو کرم شبتاب توی ظلمت شب جنگل، خیره میشوم به تاریکی و نقطههای براق. انگار که تصویر وهم آلوده خیالی بیش نبود. اما هنوز صدای زوزهاش را میشنیدم. خوب نگاه کردم. چشمهایم را مالیدم. وقتی دوباره نگاه کردم، چیزی ندیدم. فقط تاریکی بود و تاریکی.