کلاه قرمز را پایین کشیدم. توی چشمهایش آب جمع شده بود. گفت:«بیانصافی کردی. حتی مهلت ندادی برگردد.» چاقو را به ضرب از پشت مادربزرگ کندم. توی گونی ماچاله شده بود. گفتم: «ما هم خانه نبودیم وقتی که رفت و مجسمهها را شکست. مادر خواب بود وقتی که رفت سر وقتش...» شادی گفت:«نکشت که.» نگاهش که کردم به روزنامهها نگاه کرد و گفت:«مگر همه چیز روبهراه نشد؟» طناب را محکم گره زدم و گفتم: «اگر گربه نبود با آن همه چسبی که زده بود دور گردن مادر...» چهره مادر یادم آمد که دراز کشیده بود روی تختش. گربه نشسته بود بالای سر مادر و از سوراخ کیسه به چشمهایش نگاه میکرد. چند قطره ریز روی دیواره کیسه سر میخورد.