به یادم میآید که خانوادهام و من، در حالی که دستهایمان پر از بار و بنه بود سوار ترنی شدیم که با سرعت لاکپشت از میان بیابان بد آب و هوای آتاکاما به سوی بولیوی حرکت میکرد. خورشید، صخرههای داغ، کیلومترها سکوت و انزوای وهمآور ، گاه به گاه قبرستانی متروک، کلبههای مخروبهای از گل و چوب، گرمای خشکی که حتی پشهها هم در آن زنده نمیمانند- تشنگی غیر قابل سیراب شدن بود.