نیکول همیشه فکر میکرد که زندگی دوستش لوسی خیلی بهتر از اوست و همیشه خود را یک بازنده احساس میکرد. بنابراین وقتی لوسی از او خواست که جسمهایشان را با هم عوض کنند فکر کرد کار فوقالعادهای است و به امتحانش میارزد. او نمیدانست که این تعویض واقعا صورت میگیرد و یا این که زندگی لوسی به آن اندازه که او تصور میکرده شیرین و دوستداشتنی نیست... مثل اینکه لوسی دلخوریهایی داشته و حالا میخواهد انتقام بگیرد ولی با استفاده از جسم نیکول...