چشمت به چند زن میافتد که از آب بیرون میآیند و مثل ماهیهای چاق و چله روی شنهای ساحل میافتند. چند مرد هم روی شنها دراز کشیدهاند و حمام آفتاب میگیرند. برادر ناتنیات را به جا میآوری که دستش را تکیهگاه تن کرده و با خست به دریا نگاه میکند؛ دریای تو... افقی که تنها به خاطر تو به رنگ زمرد درآمده ... ماهیهای پرندهای که برای دیدن تو به هوا میپرند... مرجانهایی که برای خوشامد تو رنگ به رنگ میشوند.