... مرد میخندد. ‹‹ چرا میخندی؟›› مرد از خنده ریسه میرود. دستش را تکان میدهد. ‹‹ مییام خاموشش میکنم. چرا میخندی؟ برو به خواهرت بخند.›› ‹‹ نمیدونم چرا، یه دفعه، اومد تو ذهنم.›› دوباره، میخندد. اشکهای خنده را پاک میکند و دوباره، به تلویزیون نگاه میکند. ‹‹ گفتم به چی میخندی؟›› ‹‹ میگم میز قهوهای نگیریم، خیلی تکراریه.›› دوباره، مرد از خنده نقش زمین میشود. ‹‹ با توام. چرا میخندی؟›› مرد متوجه عواقب خندهاش میشود. کمی خودش را جمع و جور میکند. اما هنوز پسخندههایش، چند ثانیه یکبار ول میشوند. ‹‹ آخه ناراحت میشی.›› ‹‹ میگم بگو. داری میری رو اعصابم.›› ‹‹ چرا جوش مییاری؟›› زن با عصبانیت در حمام را میبندد...