حال دو هفته گذشته و من ظاهرا در آستانه ورود به رویایی دیگرم، با چشمانی بازتر. و با همان جان و تن . هنوز نامهام را به یاد دارم که در سکوت چندین بار خواندم، به این امید که پژواکی در من بر انگیزد و این شعری است منثور هدیه به تو: پریانی بودند سیاه در رقص و پایکوبی بر شب آبی رنگ، و گذشتن از مرز آبی آن بلور نا ممکن بود. اندوه آبی رنگ من و سایه تو، رنگ آبی درد بی اشک، سکوت آبی تو در همه درد من، و چشمان تو 000 دریای سیاه پهنهور سرگردانی حایل به میان امید و آرزوی من.