خیرو روی گرد و خاکی که روی یگانه شیشه اتاق را پوشانیده بود، نقش یک دست را کشید. و بعد در حالیکه به برادرزاده و پسرش میدید، به سایهاش گفت: «دردم درد دیدن اینها است. حسینی و حسنی را میگویم. پدر حسنی در جهاد مرد. مادرش رفت ایران عروسی کرد. حالا من ماندهام و او. کاش دستش میبود. حسینی بهترین قالینباف بود و اما حالا چه به درد میخورد. حسنی با آن ذهن جنزدهاش، شده بار دوش من. از کابل که آمدیم، فکر میکردیم در وطن چیزی باشد. حالا به خود میگویم چرا آمدم، کابل مین نداشت.»