سیاوش خوشحال به طرف پسرجوان پرید، صورت او را بوسید و از او تشکر کرد. آنها به همراه دوست جدیدشان دوباره به همان پارک رفتند هنوز چند ساعتی به تاریک شدن هوا مانده بود، همان جا ساندویچی گرفته و به اصطلاح ناهار خوردند. هوا هنوز تاریک نشده بود که حضور مرد قد بلند و لاغری که چهراه سوختهای داشت و به طرف انتهای پارک میرفت توجه سیاوش را جلب کرد. سیاوش آهسته...