آسمان ارغوانی بود
پیش از رفتن، عماد گفت: آن اطلس ارغوانی را به من میدهی؟ میخواهم با نذر تو زندگیام را آغاز کنم. آشر مکث کرد. چیزهای بسیاری را داده بود و خیلی چیزها را گرفته بود. دلیلی نداشت پارچه ارغوانی را بخواهد برای خود نگه دارد. به خورجینش دست برد. پارچه ارغوانی را درآورد و آرام آن را به سوی عماد انداخت. ...