هر چه خود را محدودتر میدیدم، بیشتر و بیشتر دلدادهاش میگشتم. دیگر تنها آرزویم همسفر شدن با او در دریای پرتلاطم زندگی و گریختن به جزیرهی دوردست خوشبختی بود. ناکجا آبادی که هیچ قدرتی را توان ویرانی کلبهی عشقمان، که در آن، سهم من از زندگی تنها او باشد و گرمای وجودش، تنها پناه من در سردی شبهای تنهاییام. با این امید که خدا یار انسانهای عاشق است، او و عشق پاکم را به خدا سپردم و بیشتر ساعاتم را به دعا و عبادت گذراندم...