مجموعه داستان خارجی

روایت روزهای رفته ایراندخت

صبح با صدای حوری از خواب بیدار شدم.«زهره...زهره... پاشو گل‌ها باز شدن» لحاف را پرت کردم و رفتم بیرون. حوری پشت سرم آمد و گفت« ولی گل‌هاش خیلی کوچیکه» درست می‌گفت. گل‌ها باز شده بود ولی کوچک بود. گلبرگ‌هایش را شمردم. هر گل شش تا برگ کوچک داشت. عطرش همان عطر گل محمدی بود ولی رنگش خیلی کمرنگ بود. حوری گفت:« گلش الکیه. مثلگل سرخ واقعی نیست. این گل‌ها رو ببری، ده هم بهت نمی‌ده.» همان‌جا نشستم. حق با حوری بود. دسته گل خمیسی کجا و این سه تا گل فسقلی کم‌رنگ کجا!...

راه مانا
9649084150150
۱۳۹۰
۱۶۴ صفحه
۲۶۸ مشاهده
۰ نقل قول