رمان ایرانی

به رنگ علف

خوشا به سعادتت دخترم، تو چه جواهری بودی و ما قدرتو ندونستیم! تو رو خدا ما رو هم دعا کنید که زودتر پیش شما بیام. بعد از شفای امیر دیگه هیچ آرزویی به دلم نمونده! و اشک تمامی پهنه صورت مهربانش را گرفت. و هانیه دوباره ادامه داد: مادر جان، با دعای شما، امیر مورد عنایت خداوند مهربان قرار گرفت آنوقت شما از من طلب دعا دارید؟ مادرجان، این ماییم که محتاج دعای شماییم!

9789642978472
۱۳۸۹
۱۹۲ صفحه
۲۳۲ مشاهده
۰ نقل قول