آقا گفت: آب خراب عشق است، زنان بیایند عروس آب را از عزا به در آورند! و قنات دیوانهوار تمام درهها و دشتها را سیراب میکرد و میرفت تا آن آخرین آبادی که میگفتند هزارمین آبادی هزار بود. پیرمردان میگفتند که نه آنها، نه پدران آنها و نه پدران پدران آنها به یاد نمیآورند که آبی به آخرین آبادی هزار رسیده باشد!... و درختان سنجد آن آبادی، هنوز مست همان آبند! اردیبهشت که شد، من عروس آب بودم، زنان آمدند دف زنان، جوانان آمدند سرناکشان و مردان آمدند دهل کوبان و ماهتاب شبی بود که من به حجله آب رفتم، درست زیر همان گردوی هزار ساله! و پایانی که ساختند تا ماهتاب شبان بهاران و تابستان و آفتاب روزان خزان و زمستان را به حجله آب بروم.