چیزی گلویش را میفشرد. حالت خفگی به او دست داده بود. سردش بود. تو خواب و بیداری فکر میکرد پنجره باز مانده است که این چنین میلرزد. یه نفر صداش میزد رویا..... رویا مادر که نبود. شاید نغمه آمده بود. خواست بلند بشه، ولی انگار خیلی خسته بود. جسم سنگین شدهاش را تکانی داد، و به زور چشماشو باز کرد.