آفتاب با شقاوت همه چیز را میسوزاند و دروگران با کمرهای خمیده و خسته، به ساقههای کوتاه دامن میکشیدند. گرمای هوا لحظه به لحظه بیشتر میشد. گویی از آسمان آتش میبارید. صحرا گر گرفته بود... فرحان آخرین استکانش را سرکشید و بلند شد. داسش را برداشت و بار دیگر دامن داشداشهاش را به کمر بست. بنه را پهن کرد و با سرعت شروع کرد به جمع کردن بافههای گندم...