رمان ایرانی

نقره (دختر دریای کابل)

گفت: من هم می‌خواهم ستاره بشوم. بروم بالا و نور بشوم. بروم و تمام مملکت را ببینم. دور دورها. عجز نقره من را از پا می‌انداخت. چشم به آسمان، پشت خدا گشتم. می‌خواستم عدالتش را در دیدگدان ارگ سلطنتی آتش کنم تا دود عدالتش چشم فرشته‌ها را کور کند. نگفتم که (دندان هفت سالگی‌ام را به نیت روان بودن عمر تو تا آخر دنیا، به دریای کابل انداختم.)

روزگار
9789643741136
۱۳۸۸
۳۲۸ صفحه
۷۶۳ مشاهده
۰ نقل قول