گفت: من هم میخواهم ستاره بشوم. بروم بالا و نور بشوم. بروم و تمام مملکت را ببینم. دور دورها. عجز نقره من را از پا میانداخت. چشم به آسمان، پشت خدا گشتم. میخواستم عدالتش را در دیدگدان ارگ سلطنتی آتش کنم تا دود عدالتش چشم فرشتهها را کور کند. نگفتم که (دندان هفت سالگیام را به نیت روان بودن عمر تو تا آخر دنیا، به دریای کابل انداختم.)