خدا مادر زیبایت را بیامرزد
مادر بلند شد نشست روی تشکش، نگاه کرد به من. حق داشت. نگفته بودم. نمیدانست آن شب کجا ماندهام. خبر هم نداشت چه بلایی سرم آمده. باران را هم نمیشناخت. نه به او گفته بودم، نه به رعنا. به هیچکس نگفته بودم. خیلی احتیاط میکردم. اگر میگفتم آبرویم میرفت. میدیدند که با دکتر دوست شده، آبرویم میرفت.